ᴵⁿ ᵗʰᵉ ᵃʳᵐˢ ᵒᶠ ᵐʸ ᵏⁱⁿᵍ

صبح هنوز کامل طلوع نکرده بود، ولی آفتاب بی‌رمق از پنجره‌های بلند قصر خودش رو می‌چسبوند به دیوارها. سکوت سنگینی در اتاق بازجویی حاکم بود؛ جایی میان تزیینات سلطنتی و دیوارهای ضخیم، جوری که انگار برای شکنجه‌ی ذهن ساخته شده بود، نه بدن.

مینهو پشت میز نشسته بود. قلم در دست، ولی هنوز صفحه‌ی کاغذ مقابلش خالی بود.
در با صدای سنگینی باز شد.
دو سرباز، جیسونگ رو وارد کردن.

با لباس خاکی، زخمی، اما همچنان محکم.

دست‌هاش رو از پشت بسته بودن.
اما چشماش باز بودن… زنده‌تر از همیشه.

مینهو نگاش کرد.
لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای، مکث کرد. نه به خاطر زخم‌ها یا جسارتش. به خاطر اینکه اون مردِ زخم‌خورده… هنوز لبخند می‌زد.

– «بشین.»

جیسونگ نشست. بدون مقاومت. انگار حتی از نشستن خوشش اومده.

– «خب… ولیعهدِ عزیز. امروز قصد داری ازم بپرسی چند نفر توی شورش بودن، یا مستقیم میری سراغ اینکه کی منو فرستاد ؟»
مینهو: «نه.»

قلم رو گذاشت کنار. مستقیم به چشم‌های جیسونگ نگاه کرد.
– «امروز فقط یه سوال دارم.»
جیسونگ ابرو بالا انداخت.
– «چه افتخاری. منتظرم»
مینهو، آهسته اما قاطع:
– «چرا وارد قصر شدی، وقتی می‌دونستی برات مرگه؟»
اتاق ساکت شد.

جیسونگ لبخندشو جمع کرد. نه از ترس، بلکه انگار برای اولین بار… سوال جدی بود.
واقعی بود. چیزی که ارزش فکر کردن داشت.
سرش رو خم کرد، به کف اتاق نگاه کرد، بعد گفت:

– «چه عجب..یه سوالی که میشه بهش فکر کرد..چون همه‌ی ما یه جایی داریم که باید توش بمیریم. من فقط خواستم جایی باشه که مرگم… صدا داشته باشه.»

مینهو به عقب تکیه داد.

– «صدای مرگت؟»

جیسونگ لبخند زد. آروم‌تر.
– «شاید یکی توی این قصر… یه لحظه فکر کنه چرا یه نفر این‌قدر مشتاق مردنه.»

سکوت.

مینهو ایستاد. قدمی جلو اومد. جلوی میز ایستاد، نه با ژست بازجو… بلکه با چیزی نزدیک‌تر.
– «و اگه اون یه نفر… مشتاق بشنوه، ولی نه به‌خاطر دشمنی؟»

جیسونگ نگاش کرد. توی اون لحظه، چشماش… دیگه خنده نداشت.

– «اون وقت… باید حواسش باشه که صدا، گاهی آتیشه. و آتیش… فرق نمی‌ذاره که کی تاج داره.»

⋰∴⋰∴⋰∴⋰∴⋰∴⋰∴⋰∴⋰∴⋰∴⋰∴⋰∴⋰∴⋰∴⋰
شب قبل»»»
«چون…………نگاهی که توی چشماته اجازه نمیده بخوام بهت اسیب بزنم…»

#استری_کیدز #چان #لینو #چانگبین #هیونجین #هان #فلیکس #سونگمین #جونگین
دیدگاه ها (۱۶)

ᴵⁿ ᵗʰᵉ ᵃʳᵐˢ ᵒᶠ ᵐʸ ᵏⁱⁿᵍ

ناشناس تایم:)

ᴵⁿ ᵗʰᵉ ᵃʳᵐˢ ᵒᶠ ᵐʸ ᵏⁱⁿᵍ

ᴵⁿ ᵗʰᵉ ᵃʳᵐˢ ᵒᶠ ᵐʸ ᵏⁱⁿᵍ

#عشق_پول#part22جیسونگ : خب ... مهم نیست ... من خوابم میاد *م...

#عشق_پولی#part21جیسونگ رفت و پیش مینهو نشست و شروع کرد به حر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط